به من گفت
به من گفت ...
به من گفت بیا ...
بیا
به دنیای پر از سكوت من ، بیا تا شكوفه های مهر در من باز شوند ، بیا تا
بودنت ، حضورت و نامت ، دلیل بودنم باشد ، بیا تا به یزدان مهر و مهتاب ،
بشارت آمدنت را شادمانه ، مژده دهم .
این بود كه آمدم ...
به من گفت بمان ...
بمان
تا به نام نامی عشق ، ماندنت بهانه ای باشد از برای نرفتنم ، بمان تا
آغازت ، سرآغازی باشد برای سبزی بهار یخ زده روزگارانم ، بمان تا بمانم ،
بمان تا باشم ، نفس بكشم و زنده بمانم . بمان تا تنها نباشم در آستانه فصلی
سرد .
این بود كه ماندم ...
به من گفت بخند ...
بخند تا
جاودانگی شادیم باشی ، بخند تا شادمانی روحم و صدای آرامش حضورم باشی ،
بخند تا غم زمانه بیدادم را به دست نسیم خنده هایت بسپارم ، بخند تا انعكاس
صدای خنده هایت ، جاودانگی عشق زیبا و پاكت باشد ، بخند تا بخندم ،
صمیمانه ، پاك و از عمق جان .
این بود كه خندیدم ...
به من گفت بمیر ...
بمیر
تا پیش از من رفته باشی ، بمیر تا غم مرگ من ، دل مهربانت را غمگین نسازد ،
بمیر تا من در غم نبودنت اشك بریزم و روحم شاهد اشكهای مهربان تو در غم
نبودنم نباشد .
این بود كه مردم .
" داستایوفسكی"
دوشنبه 7 آذر 1390 - 9:52:54 PM