مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند آنها عاشقانه یكدیگر را دوست داشتند .زن جوان:یواش تر برو، من
می
ترسم. مرد جوان:نه اینطوری خیلی بهتره .زن جوان:من خیلی می ترسم .مرد
جوان:خوب،اما اول باید بگویی كه دوستم داری.زن جوان:دوستت دارم،حالا می شه
یواش تر برونی.مرد جوان:مرا محكم بگیر.زن جوان:خوب ،حالا می شه یواش تر
برونی. مرد جوان:باشه به شرط اینكه كلاه كاسكت مرا برداری و روی سر خودت
بگذاری،آخه نمی تونم راحت برونم،اذیتم می كنه.
روز بعد واقعه ای در
روزنامه ثبت شده بود .برخورد موتور سیكلت با ساختمان حادثه آفرید.در این
سانحه كه به دلیل بریدن ترمز موتور سیكلت رخ داد ،یكی از دو سرنشین زنده
ماند و دیگری در گذشت.
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود .پس
بدون اینكه زن جوان را مطلع كند با ترفندی كلاه كاسكت خود را بر سر او
گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند .
دمی می آید و باز دمی می رود .اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد كه نفس آدمی را می برد.